در زمان های قدیم ... داستان
Face bouk
هنری فرهنگی اجتماعی سیاسی ورزشی مذهبی اقتصادی

 

 
در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمی‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود. به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوان‌تر می شود. تا اینکه..... یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به دخترتان او را مداوا کنم... پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم می گوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن لگن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟ پدر دختر قبول می کند و با کمک دوستان چاق ترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد, حکیم به پدر دختر می گوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.حکیم به شاگردانش دستور می دهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. دو روز می گذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف می شود.. خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور می دهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب می شوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار می کنند. حکیم سپس دستور می دهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند. همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور می دهد برای گاو کاه و علف بیاورند.. گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند.. شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ می کشد.. حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده می شود.. جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش می شود. حکیم دستور می دهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند. یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری می شود و گاو بزرگ متعلق به حکیم می شود.

این، افسانه یا داستان نیست, آن حکیم، ابوعلی سینا بوده است 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:در زمان های قدیم ,,, داستان, :: 6 بعد از ظهر :: نويسنده : setareh

درباره وبلاگ

سلام ب دوستای خوبم .امیدوارم از این وبلاگ لذت ببرید .درباره وبلاگم میتونم اینو بگم ک درباره همه چیز هس .درباره هرچی دوست داریید میتونیید بنویسید درضمن شما بنظرم میتونیدبهترین عضو خبرنامم باشید.لینک یادتون نره... دوستون دارم روزاتون هزارلبخنددلاتون شاد ستتتاره
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Face bouk و آدرس loxbloj.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 85
بازدید کل : 95542
تعداد مطالب : 64
تعداد نظرات : 16
تعداد آنلاین : 1



´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶…….. ´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´¶¶´´´´´´´´´´¶¶…… ´´´´´´¶¶¶¶¶´´´´´´´¶¶´´´´´´´´´´´´´´¶¶………. ´´´´´¶´´´´´¶´´´´¶¶´´´´´¶¶´´´´¶¶´´´´´¶¶………….. ´´´´´¶´´´´´¶´´´¶¶´´´´´´¶¶´´´´¶¶´´´´´´´¶¶….. ´´´´´¶´´´´¶´´¶¶´´´´´´´´¶¶´´´´¶¶´´´´´´´´¶¶….. ´´´´´´¶´´´¶´´´¶´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´¶¶…. ´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´¶¶…. ´´´¶´´´´´´´´´´´´¶´¶¶´´´´´´´´´´´´´¶¶´´´´´¶¶…. ´´¶¶´´´´´´´´´´´´¶´´¶¶´´´´´´´´´´´´¶¶´´´´´¶¶…. ´¶¶´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶´´´´¶¶´´´´´´´´¶¶´´´´´´´¶¶… ´¶´´´´´´´´´´´´´´´¶´´´´´¶¶¶¶¶¶¶´´´´´´´´´¶¶…. ´¶¶´´´´´´´´´´´´´´¶´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´¶¶….. ´´¶´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶´´´´´´´´´´´´´´´´´´´¶¶…. ´´¶¶´´´´´´´´´´´¶´´¶¶´´´´´´´´´´´´´´´´¶¶…. ´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶´´´´´¶¶´´´´´´´´´´´´¶¶….. ´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶…….:D /parde/parde.php? =thumb"> skin=10&msg=خوش آمدید">



rget="_blank" title= وبلاگ